پایان روزگار جمشید
پایان روزگار جمشید
از آن سوي ، در ايران زمين سيصدو پنجاه سال از پادشاهي جمشيد مي گذشت . روزي از روزها ، جمشيد ، بزرگان و دانايان و سران هر دسته را نزد خويش خواند و با آنان سخن بسيار گفت و در آخر از سر خود كامگي و خود رايي و غرور گفت :
هنر در جهان ،از من آمد پديد
چو من نامور ،تخت شاهي نديد
جهان را به خوبي ،من آراستم
چنان گشت گيتي ، كه من خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همه پوشش و كامتان از من است
بزرگي وديهيم و شاهي مراست
كه گويد كه جز من كسي پادشاه ست؟
گرايدون كه دانيد من كردم اين
مرا خواند بايد جهان آفرين
بدين گونه ،جمشيد را غرور گرفت و با كردگار در افتاد . سر از يزدان پيچيد و ناسپاس شد . يزدان هم در پادشاهي اش شكست افكند و روزگار بر او تيره گشت . سپاهيان و مردم از او روي گردان شدند و در هر گوشه كشور ، سرداري ، سر به نافرماني برداشت و پس از مدتي همه سران كشوري و لشگري به اميد رهايي از آن آشفتگيها رو به سوي سرزمين تازيان نهادند . چرا كه شنيده بودند ، در آنجا پادشاهي توانا و دلير حكومت مي كند .
سواران ايران همه شاه جوي
نهادند يكسر به ضحاك روي
به شاهي بر او آفرين خواندند
ورا شاه ايران زمين خواندند
آنها بيهوده پنداشتند كه فرمانروايي ضحاك تازي ، بر ايران ، مايه آسايش آنان خواهد شد . و نمي دانستند كه پناه بردن به كژده اژدها ،جز باختن جان سودي ندارد .
ضحاك بر ايران تاخت ، با سپاهي گران از تازيان و ايرانيان و جمشيد را شكست داد و تاج شاهي را برسر نهاد .
جمشيد گريخت و صد سال از ديدها پنهان بود .در اين سالها ، به تلخي ونامرادي زندگي كرد و پس از اين همه آوارگي ، روزي از بخت بد به دست ضحاك گرفتار شد.
ضحاك ماردوش او را بكشت و زندگاني جمشيد پس از هفتصد سال به به سر آمد.
این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:2 منتشر شده است